روزی مردی با دختری در خیابان آشنا شد و پس از مدّتی قدم زدن,او را به خانه اش دعوت کرد.
دختر خانم دعوت او را نپذیرفت و گفت: من میترسم به خانهٔ تو بیایم و مرد با اصرار گفت:ترس نداره,میرویم منزلِ ما و چند ساعتی با هم حرف میزنیم و بعدش شلوارتو میپوشی و میری خانهٔ خودتون!
حالا حکایتِ این سوت بلبلی و مابقیِ مقامات نظامِ اسلامی است که میخواهند به هر بهانه ای شده,مُخ ایرانیان مقیم خارج را بزنند,ولی زهی خیالِ باطل
#محسنی_اژه_ای #امیرعبداللهیان